محسنمحسن، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

محسن نی نی کوچولوی مامان پریسا و بابا سعید

5 ماه و10 روز...

دیروز سه شنبه  22 اسفند91  در  5 ماه و 9 روزگی واسه اولین بار خودت به تنهایی و بدون کمک مامانی غلت زدی.خودت دمر شدی و خودت هم به پشت برگشتی. امروز صبح هم واسه اولین بار خودم به تنهایی بردمت حمام.با اسباب بازیهات هم کلی بازی کردی. پیش از این بابایی هم میومد کمک. من میشستمت و بابایی روی سرت آب میریخت. موقع لباس پوشیدنت هم توی حمام  روی پای بابایی میخوابیدی و من لباسات رو تنت میکردم. اینبار بیرون از حمام لباسات رو تنت کردم. بعد از ظهر هم با هم رفتیم پارک.بعدش هم بردمت فروشگاه رفاه. وای ....از دست این خانم ها هی قربون صدقت رفتن و به دستت و لپ هات دست کشیدن....یکی هم پشت دستت رو بوس کرد ..منم هی حرص خوردم و زیر لب ماشا الل...
23 اسفند 1391

آواز خواندن....

محسنم امروز 5 ماه و3روزت شده... مدتیه که وقتی از خواب بیدار میشی و توی اتاق تنهایی  10 دقیقه ای خودت با خودت میخندی و آواز میخونی . خودت با خودت سر گرمی و نق نمیزنی .تا اینکه مامانی میاد پیشت وبغلت میکنه. البته اگه این تنهاییت طولانیتر بشه دیگه شروع میکنی به نق زدن. دو سه روز هم هست که واسه مامانی و بابایی زبون در میاری و میخندی.کلی زبونت واست جالب شده. جیغ زدن هم تقریبا جز کارای جدیدته.... امروز واسه اولین بار از حالت دمر به پشت چرخیدی. جالب بود با یه حرکت سریع وناگهانی به پشت خوابیدی.وقتی به کمک مامانی روی سینه میخوابی خیلی دست وپا میزنی که سینه خیز بری.با همه تلاشت دو سه سانتی متری جلو میری.بیشتر حرکتت به صورتت عرضی-چرخشی هست...
16 اسفند 1391

آغاز 6 ماهگی...

بالاخره محسن عزیزم وارد ماه ششم زندگیت شدی.... امروز دوشنبه 14 اسفند 5 ماه و1 روزت شده. شکر خدا 3 شبه که خوابت هم خوب شده .مثل قبل شبها فقط 2 بار واسه شیر خوردن بیدار میشی. با چشم بسته به به میخوری و دوباره میخوابی. خیلی دوستت دارم مامانی...!     ...
14 اسفند 1391

پایان 5 ماهگی...

دیگه چیزی نمونده 5 ماهگیه گل پسرم هم تمام بشه .امروز 4 ماه و 27روزت شده.3 روز دیگه پا توی ماه ششم زندگیت میذاری عزیز دل مامان.   4ماه و10روز...   4ماه و14 روز... کلا" اهل مطالعه هستی...!   4ماه و17 روز... اینجا هم واسه مامانی ناز کردی...   4ماه و20 روز...   4ماه و21 روز... عمو حمید که خیلی دوست داره یه خرس واست سوغاتی آورده که قد خودته.دستش درد نکنه.   4ماه و22روز... دیگه میتونی پاهات رو با دست بگیری..   بهتر میشینی...   بازی با دسته کلیدت رو خیلی دوست داری...       بعضی وقتها گریه هم میکنی.... &n...
10 اسفند 1391

4 ماه و3 هفته...

سه شنبه 1اسفند رفتم پیش خانم دکتر اشرف.ی.  دلم واسش تنگ شده بود از دیدنش خوشحال شدم .خاطره زایمانم واسم زنده شد.خانم دکتر باز هم تاکید کرد اینکه پسر کوچولوم رو طبیعی به دنیا اوردم بهترین کار بوده.محسن رو بردم پیشش. به محسن هم گفته بودم که میخوام ببرمش پیش خانم دکتری که به دنیاش اورده.خانم دکتر تا دیدش گفت:"وای چه پسر نازی خدا حفظش کنه" و کلی قربون صدقش رفت و گفت:" ماشاالله خیلی نازه" منم گفتم دست شما درد نکنه.گفت :"دوست دارم بوسش کنم ولی بچه ها خیلی حساسن گناه داره بوسش نمیکنم"به محسن گفت:"سلام من رو به امام زمان برسون".میگفت بچه ها تا وقتیکه غذا خور نشدن میتونن امام زمان رو ببینن .من این حرف خانم دکتر رو به فال نیک گرفتم. ان شاالله محس...
8 اسفند 1391

4ماه و نیم...

محسن کوچولو دیگه داری بزرگ میشی ماشا الله.. نی نی مینا.آ دوستم هم یکشنبه 22 بهمن به دنیا آمد.سزارین... اسمش رو امیر مهدی گذاشتن.دیدنش رفتم.چقدر کوچولویه تازه3/400کیلو وزنشه و54سانتی متر قدش.باورم نمیشه مامانی شما هم به همین کوچولویی بودی و الان بزرگتر شدی . به نظر میرسه توی اطرافیان این منم که شجاعت به خرج دادم و طبیعی پسر کوچولوم رو به دنیا اوردم...! از خودت بنویسم آقا محسن ...از وقتی 4ماهگیت تموم شده وشاید تقریبا از همون زمان که شما رو ختنه کردیم و مامان آنفلانزا گرفت برنامه خواب شبونت به هم ریخته و شبها نمیذاری مامانی بخوابه. هر ساعت 1 بار بیدار میشی و گریه میکنی و شیر میخوری.وای مامان دارم کلافه میشم فکرشو بکن از ساعت 11شب تا 6صبح...
8 اسفند 1391

3 ماه و 17 روز...

   دیگه چیزی نمونده منم مرد بشم....   این گل رو به کی بدم...؟ میدم به مامانی ..که گل نرگس خیلی دوست داره....!   آخ...خسته شدم...چقدر خوابم میاد...!   وای..این دنیا پر از زرق وبرق...!   ولی من همون انگشتم رو ترجیح میدم...! ...
30 دی 1391

3ماهت تموم شد....

ماشالله..آقا محسن شما روزها خیلی کم میخوابی واسه همین من فرصت نمیکنم بیام اینجا و مطلب بنویسم.معمولا نیم ساعت میخوابی و1/5 تا 2 ساعت بیداری.در عوض شبها مامانی رو خیلی اذیت نمیکنی و خوب میخوابی.2 تا 3 بار بیدار میشی شیر میخوری ودوباره میخوابی.بابایی هم ازت راضیه  چون شما شبها آرومی و بابایی هم میتونه استراحت کنه و صبح با انرژی بره سر کار.مامانی و بابایی خیلی دوست دارن عزیز دلم...! شبها حدود ساعت 11 میخوابی و صبح هم حول وحوش ساعت8:30 بیدار میشی. چهارشنبه 13 دی 3ماهت تموم شد.ما به خاطر پوست صورتت و ساق پاهات که قرمز شده و خشکی زده بردیمت پیش دکترت(خانم دکتر شهین.ب).اونو که گفت آلژزیه وکاریش نمیشه کرد .فقط واسه نرم نگه داشتن پوست صورت وپا...
29 دی 1391

3 ماه و نیم از تولد محسن کوچولو میگذره..!

امروز دقیقا 3 ماه و 16 روزت شده. مامانی ما که این هفته هم نشد ببریمت واسه ختنه. بابا سعید سرش خیلی شلوغه نمیرسه.ببینم هفته آینده به امید خدا میتونیم قال این قضیه رو بکنیم ان شاالله..! از خودت بنویسم که ماشاالله خیلی خیلی ناز وخوشگل وتو دل برو شدی.هر وقت نگاهت میکنم خدا رو شکر میکنم که این پسر سالم و زیبا رو به ما هدیه کرده .خدا واسه بابا و مامان حفظت کنه ان شاالله. این روزها صداهای جدیدی به دامنه اصواتت اضافه شده و شیرینتر با مامانی و بابایی ارتباط برقرار میکنی. یه اتفاق جالب دیروز افتاد .وقتی میذاشتمت توکریرت نق میزدی و بیتابی میکردی...و توی بغل مامانی آروم میشدی.وقتی میخواستم بشورمت و پوشکت رو باز کردم در پماد کالندولا(پماد سوختگی)...
29 دی 1391
1